خدای متعال من سلام...نشسته بودیم کنج اتوبوس.یکی من میگفتم و ده تا او رویش میگذاشت.خسته بودیم.از نماز صبح بیدار بودیم و بعدش تا دوسه تا شهر آن طرفتر رفتهبودیم و
چهارده-پانزده ساعت ورکشاپ و کلاس و تمرین از سرمان گذشتهبود و حالا داشتیم برمیگشتیم تا چند ساعتی بخوابیم و فردا دوباره روز از نو روزی از نو...مثلاً خواستم فضا شود و خستگیهایمان کمرنگ شوند، گفتم:+ راستی چه خبر از شاهدوماد؟نگاهش از سیاهیهای پشت پنجره اتوبوس جدا نمیشد. همانطور خیره به بیرون جوابم را داد:- کی رو میگی؟ باز کی داره شوهر میکنه؟!همیشه همین است.تا حرف ازدواج میشود ترش میکند.از این همه بیحوصلگیاش خندهام گرفت:+ کسی شوهر نمیکنه. دایی جناب عالی داره زن میگیره...! چه خبر از عروس و دومادتون؟بازهم خیره به پنچره جواب داد:- نگفتم بهت؟ بهم خورد. دارن جدا میشن.انگار برق گرفتهباشدم، لرزیدم:+ منو نگاه کن ببینم! یعنی چی؟ چرا آخه؟ اینهمه عاشق و معشوق بازی درآوردن...، الان به ماه نکشیده جدا شدن چه صیغهایه؟نگاهم کرد:- دختره میگه اِلا و بِلا فقط طلاق! داییمم حال روحیش خیلی خرابه. دوسش داره. نمیخواد طلاقش بده اما از طرفی هم دختره هیچ جوره راضی نمیشه ادامه بده. نگفتم برات؟شوکه بودم.خستگی راه و کل روز یک طرف، بار خستگی روحی این چند جمله هم یک طرف!دهانم خشک شدهبود:+ نگفتی!- آره دیگه، دختره...+چرا میگی دختره؟ زنداییته هنوز!- همون دختره از سرشم زیاده! آره، دختره دلش جای دیگه است. اصلاً بذار از اول بگم برات. خانوم و همکارش تو اداره یک دل نه صد دل عاشق و دلخستهی همن!از تعجب نمیدانستم چه بگویم...، فقط:+ حالیته چی میگی؟ اون که عاشق داییت بود! گفتی اصرار داشت زودتر عقد کنن...بیحوصله بود:- گوش کن...، سی و نه...
ما را در سایت سی و نه دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : razerozeyerezvan بازدید : 68 تاريخ : دوشنبه 10 بهمن 1401 ساعت: 17:15