سی و نه

ساخت وبلاگ
خدای گشایش‌گر من سلام...خواستم مثلاً سر حرف را باز کرده باشم.به فاطمه زهرا، دختر تازه وارد جمع صمیمی‌مان کنج هیأت گفتم:+ عزیزم کدوم دبیرستانی؟- من هنرستان می‌خونم.مثل همیشه قلبم از ذوق پر شد و هیجان به صدایم دوید:+ وایییییییی چقدر عاااالی، فوق‌العاده است. حالا چه رشته‌ای؟- حسابداری، هیچی هم نمی‌فهمم. درسم خیلی ضعیفه.شوکه شدم.انتظار این یکی را نداشتم.برایِ منِ همیشه در آرزویِ هنرستان بوده، بهترین قسمت مکالمه با هر کسی بخش مربوط به در هنرستان درس خواندنش بود.هر بار که با هنرستانی‌ها همکلام می‌شوم، انگار تمام آرزوها و رویاهای برباد رفته‌ام جان بگیرند، قلبم از ذوق پر می‌شود و هیجان در صدایم غوغا می‌کند.اما این‌بار نه، فرق می‌کرد.گفتم:+ پس چرا حسابداری می‌خونی؟ دوسش داری؟او هم انگار سر درد و دلش وا شده باشد:- نه. همه می‌گن بخونی خوبه. مامانم می‌گه بخون، داداشم می‌گه بخون، بابابزرگم می‌گه بخون،...پابرهنه می‌پرم وسط حرفش:- وقتی دوسش نداری، به حرف این و اون نخون!نگاهم می‌کند.و من انگار با خودم حرف بزنم، زمزمه می‌کنم:+ اگه به حرف این و اون بخونی، یه روزی میاد که مدیون خودتی. مگه چندبار به دنیا میای که بخوای مدیون خودت باشی؟و در دلم ادامه می‌دهم:+ مدیون خودت، مدیون رویاهات، مدیون آرزوهات، مدیون دلخوشی‌هات، مدیون دنیا و عُقبٰی‌ت!خدایا؛مقدس‌ترینم می‌گوید:- هر کسی تو این دنیا سر درس خوندن مدیون خودش باشه تو یکی نیستی! تویی که تجربی خوندی، ریاضی خوندی، انسانی خوندی، هنر خوندی، تویی که به همه چی یه نوک زدی و به هر شاخه‌ای پریدی اصلاً مدیون خودت نیستی!چه بگویم؟که با همه این احوالات باز هم مدیونم؟گیرم که من سه سال دبیرستان رفتم و با احتساب هنر (هرچند خودم قبولش ندارم)، چهار رشته خواندم!اما ته سی و نه...
ما را در سایت سی و نه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : razerozeyerezvan بازدید : 66 تاريخ : دوشنبه 10 بهمن 1401 ساعت: 17:15

خدای  متعال من سلام...نشسته بودیم کنج اتوبوس.یکی من می‌گفتم و ده تا او رویش می‌گذاشت.خسته بودیم.از نماز صبح بیدار بودیم و بعدش تا دوسه تا شهر آن طرف‌تر رفته‌بودیم و چهارده-پانزده ساعت ورکشاپ و کلاس و تمرین از سرمان گذشته‌بود و حالا داشتیم برمی‌گشتیم تا چند ساعتی بخوابیم و فردا دوباره روز از نو روزی از نو...مثلاً خواستم فضا شود و خستگی‌هایمان کم‌رنگ شوند، گفتم:+ راستی چه خبر از شاه‌دوماد؟نگاهش از سیاهی‌های پشت پنجره اتوبوس جدا نمی‌شد. همان‌طور خیره به بیرون جوابم را داد:- کی رو می‌گی؟ باز کی داره شوهر می‌کنه؟!همیشه همین است.تا حرف ازدواج می‌شود ترش می‌کند.از این همه بی‌حوصلگی‌اش خنده‌ام گرفت:+ کسی شوهر نمی‌کنه. دایی جناب عالی داره زن می‌گیره...! چه خبر از عروس و دومادتون؟بازهم خیره به پنچره جواب داد:- نگفتم بهت؟ بهم خورد. دارن جدا می‌شن.انگار برق گرفته‌باشدم، لرزیدم:+ منو نگاه کن ببینم! یعنی چی؟ چرا آخه؟ این‌همه عاشق و معشوق بازی درآوردن...، الان به ماه نکشیده جدا شدن چه صیغه‌ایه؟نگاهم کرد:- دختره می‌گه اِلا و بِلا فقط طلاق! داییمم حال روحیش خیلی خرابه. دوسش داره. نمی‌خواد طلاقش بده اما از طرفی هم دختره هیچ جوره راضی نمی‌شه ادامه بده. نگفتم برات؟شوکه بودم.خستگی راه و کل روز یک طرف، بار خستگی روحی این چند جمله هم یک طرف!دهانم خشک شده‌بود:+ نگفتی!- آره دیگه، دختره...+چرا می‌گی دختره؟ زن‌داییته هنوز!- همون دختره از سرشم زیاده! آره، دختره دلش جای دیگه است. اصلاً بذار از اول بگم برات. خانوم و همکارش تو اداره یک دل نه صد دل عاشق و دل‌خسته‌ی همن!از تعجب نمی‌دانستم چه بگویم...، فقط:+ حالیته چی می‌گی؟ اون که عاشق داییت بود! گفتی اصرار داشت زودتر عقد کنن...بی‌حوصله بود:- گوش کن...، سی و نه...
ما را در سایت سی و نه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : razerozeyerezvan بازدید : 68 تاريخ : دوشنبه 10 بهمن 1401 ساعت: 17:15

خدای مفرج‌الهموم من سلام...او گفت، هر آن‌چه من از شنیدنش شرم دارم و او از گفتنش شرم نداشت...و من نشنیدم، یعنی نخواستم بشنوم، یعنی خودم را زدم به آن‌راه که اصلاً کر شده‌ام.تکرار می‌کرد، بلند بلند توهین می‌کرد، به من، به انتخابم، به پوششم، به مقتدایم، به سر تا پایم، به... .برخاستم، رفتم که او نبیندم، شاید تمامش کند.رفتم که اگر در تیررس نگاهش نباشم شاید دست از اراجیف بافتن‌هایش بردارد.چه می‌گفت؟که من باعث بدبختی او شده‌ام؟که من و چادرم او را محدود کرده‌ایم؟که گرانی، تورم، اوضاع بد اقتصادی و کمبودها را من و حجابم باعثیم؟من؟من هیچ نگفتم.از اولش آخرش را می‌دانستم.به مقدس‌ترینم هم گفتم هیچ نگوید.گفتم او عقده کرده.نیشتر نزنیم که زخمش سر باز نکند.گفتم هرچه گفت جوابش را نده.من می‌دانم حرف حسابش چیست.می‌دانم از کجا خورده.می‌دانم گرانی و تورم و فلان و فلان فقط بهانه‌اش است.می‌خواهد عقده باز کند.دردش گرفته‌بود که دست رد به سینه‌اش زده‌بودم.جناب آقا انتظار نداشت کسی پَسَش بزند!بند کرد به حجابم!به چادرم!به ارثیه مادرم!تا گفت و به من بند کرد و اهانت کرد و فحش داد کاری نداشتم...تا سیبل تیرهای هجویاتش من بودم تحمل می‌کردم.قورت می‌دادم.بغضم را...اشکم را...آهم را...اما؛اهانتش به مولا که شروع شد صبرم ته کشید!گفتم با من هرچه داری داشته‌باش، حق نداری به مولا توهین کنی!یکی از دهان او درآمد و من ده تا رویش گذاشتم و در دهانش چپاندم!و او حرصش بیش‌تر شد.خشمش هم.بغض و کینه‌اش هم.بلند شدم.رفتم.که نباشم.که او نبیندم و نمایش را تمامش کند.چه شد؟بدتر...آمد و درست یک قدمی من ایستاد و وراجی‌هایش را از سر گرفت.من نشسته‌بودم و چشمانم زمین زیر پایم را شخم می‌زدند.او بالای سرم خم شده‌بود و پشتِ سرِ هم مزخرف می‌گفت. سی و نه...
ما را در سایت سی و نه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : razerozeyerezvan بازدید : 68 تاريخ : دوشنبه 10 بهمن 1401 ساعت: 17:15